چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود. چوپان، هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود وبستگانش با آن سیر میشدند. سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ... مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند.از وحشی ترین و خونخوارترینها. چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است. یکی از مردم، به بقیه گفت: ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است. بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید... ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند. برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند. از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که: عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند ازراستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به جای پاره تنم تبدیل شد به پاره پاره...
اولین بار بود به بلاگت سر می زنم.
ایضا بنده کلی برای خودم و وطنم متاسفم
ایضا شرمنده ام بابت نفس کشیدنم !
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان، هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود وبستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند.از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد.
چهره ای خشن به خود گرفت.
چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند ازراستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...